♥افسونگر عـــاشق♥

حــماقت بود به عشقت اعــتماد کردن با خـــــــــدا هم یه حرفی داشتم :میگم خـــــدا من اینجا هر چی دوست داری را دارم میگذرونم فقط یه نگاه به سیــــــــاهی و گودی پایه چشمم بنداز ...

شکسته شدم


 

 

شكسته شده ام در لا به لاي آهنگ غمگين اين زندگي

 

بدون احساسي براي فردا

 

بدون خاطرات باراني

 

هر روز دلم را به بهانه اي ورق ميزنم تا شسته شوم

 

تا ارام شوم

 

آرام مثل كودكي

 

حالا كه بزرگ شده ايم دلتنگيم

 

اي كودكي سا يه ات را بفرست

 

اينجا آفتاب ما سايه ندارد

 

اينجا احساس , بوي گم شدن ميدهد

 

اينجا باران بوي سنگ و سيمان ميدهد

 

من بوي خاك باران خورده را ميخاهم

 

کاش میدانستیم رویای بزرگ شدن خوب نبود

 

پس

سايه ات را بفرست

 

+ نوشته شده در یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:2 توسط farnaz |

علی کوچولو....

 

 

 

 

اسمش علي ـــه ، 2 سالشه 
طفلي
چشم چپش نابينا شده…به خاطر تومور چشمي بدخيم دکترا گفتن بايد آب زير

 

 

 

 

چشمشو بکشيم و الّا ميزنه به مغزش و زبونم لال ميکشتش امّا اگه آب زير

 

 

 

 

چشمشُ بکشن فاتحه ي صورتش خونده ميشه …

 

 

 

 

رفقا،خواهرا،برادرا
عاجزانه ازتون خواهش ميکنم واسه شفاي اين طفل معصوم دعا کنيد…به 
قرآن راه دوري نميره ممنون ميشم اگه “هـــمــــتـــــون”بازنشر كنيد تاافراد بيشتري دعا کنن

واسش...

 

 

 

 

خداييش دعا كنيد بچه ها و بزاريد تو وبتون بعد چند وقت اگه خواستيد پاكش كنيد خيلي خودخواهي اگه به خاطر اينكه به وبلاگامون ربطي نداره يا غمگينه يا قشنگ نيست نزاريمش و يه بچه 2ساله رو از دعاهاي بقيه محروم كنيد شايد خدا دعا هامون رو براورده كنه و زندگي يه ادم متحول بشه خواهــــــــــــــــــــــــــــش مي كنم ازتون دوستاي مهربونم هم دعا كنيد هم بزاريدخواهـــــــــــــــــشن


+ نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:11 توسط farnaz |

دخترک


 

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ!


ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓت ﻭ ﻗﺼﻪ

ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ سپرد که در


ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ..........


ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ


ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ،


ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ!!!؟


ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥ


ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، ﺑﯿﭙﻨﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ.


ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑﺲ ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ


ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ.


ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ


ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭ


ﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ


ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ!


ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ:


ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ،


ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،


ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،


ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ!

 

+ نوشته شده در سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:17 توسط farnaz |

بدبختم کردی با رفتنت...

 

 

 
 
 
 

دردناکترین جای قصه اینه که واستـــ ارزوی خوشبختی بکنه هیــــــس بسته دیگه بفهـــــــــــم ...

تازه میفهمم خـــدا چی میکشه واقعا سخته که حرفتا نفهمن...

 

+ نوشته شده در دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:32 توسط farnaz |

آینه

جا ب جا

آینـ ـه ی اتـ ـاقم

را با آینـ ـه اتـ ـاقت عـ ـوض

میـ ـکنی؟؟!

این که فقـ ـط مـ ـن را نـ ـشان می دهـ ـد...

+ نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:44 توسط farnaz |

هنوز نیامدی خدافظ؟؟

 

 

هنوز نیامده ای خدافـــــــــظ؟؟؟

تقصیر تو نیستــــ  .

همیشه همین گونه بوده,بـــــــــرو اما من...

پشتـــــ سرت دستــ نه, دل تکــــان میدهم...

+ نوشته شده در شنبه 18 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:11 توسط farnaz |

خدا عشقما ازم گرفتیا....دمت گرم

 

 

 

 

اون طور منو نگا نکن دست توی دست من بذار

برو یه وقت مریض نشی بغضتو هی نگه ندار

فدات بشم فدات بشم فدات بشم بذار برو

محاله باورش که من دیگه نمی بینم تو رو

صدات میلرزه عشق من اسممو هی صدا نزن

طنابو دور گردنم بنداز دیگه ....نگام نکن!!

بمیرم واسه بغض تو فکر منو نکن برو

دلو اسیر من نکن اگه دوسم داری برو

تو رو خدا گریه نکن...تصمیم آخرو بگیر

چارپایه رو بکش برو...چارپایه دستاشو بگیر

با دست عاشقت بنداز طنابو دور گردنم

میخوام فقط ادا کنم حقی که مونده گردنم

من بشکنم برنجم فدای تار موت........

مهم تویی نرنجی برس به آرزوهات....

مواظب خودت باش با قلب من چی کردی؟!

دلواپسم نباش و به عشق کی میخندی؟!

اگه سراغمو گرفت بگین نشونه ای نذاشت

بگین از این جا رفته چاره دیگه ای نداشت

اگه سراغمو گرفت این نامه رو بهش بدین

                                بگین که جا گذاشته بود...پرسید کجا؟ هیچی نگین

اگه بازم پرسید ازم اگه نکردش نامه رو باز

چاره ای نیست بهش بگین فلانی رفته زیر خاک

  

 

+ نوشته شده در جمعه 17 خرداد 1392برچسب:,ساعت 2:34 توسط farnaz |

زندگی...عشق...مرگ

 

 

 

پرسیدم زندگی چند بخش است؟

گفت : دو بخش:

کودکی-پیری...

پرسیدم:جوانی چه شد؟

گفت:با عشق ساخت

با بی وفایی سوخت

و با جدایی مرد...!!!


 

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:26 توسط farnaz |

سلام خدا جون

 

الو سلام منزل خداست؟

اين منم مزاحمي که آشناست.

هزار دفعه اين شماره را دلم گرفته است

ولي هنوز پشت خط در انتظار يک صداست.

شما که گفته ايد پاسخ سلام واجب است

به ما که مي رسد، حساب بنده هايتان جداست؟

الو دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد.

خرابي از دل من است يا که عيب سيم هاست؟

چرا صدايتان نمي رسد کمي بلند ترصداي من چطور؟

خوب و صاف و واضح و رساست؟

اگه اجازه مي دهي برايت درد دل کنم،

شنيده ام که گريه بر تمام دردها شفاستـــــــ.

دل مرا بخوان به سوي خود تا که سبک شوم

پناهگاه اين دل شکسته خانه ي شماستــــ.

الو، مرا ببخش، باز هم مزاحمت شدم

دوباره زنگ مي زنم،

 

دوباره... تا خدا خداستـــــ

 

دوباره ... تا خدا خداستــــ

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:44 توسط farnaz |

کودکی

 

آﻧﻘﺪﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﻧﮑﻨﯿﺪ !!!


ﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺮﻩ ...


ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ...


ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯿﺸﯽ ...


ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯿﺸﯽ ..
.


ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﯽ ...


ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ...


ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ...



ﮐﻮﺩک ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾـــــــﺪ ﮐـــﻮﺩﮐــﯽ ﮐــــنـــــﺪ !

+ نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,ساعت 15:47 توسط farnaz |

مرگ

 

 

ای کاش می دانستم پس از مرگ من

چه کسی اولین اشک را خواهد ریخت

و آخرین کسی که مرا از یاد خواهد برد کیست...

 

+ نوشته شده در دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:,ساعت 22:8 توسط farnaz |

شکســــــــته ترینم دنیا

 


اگــر ...

اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم...

 

+ نوشته شده در شنبه 11 خرداد 1392برچسب:,ساعت 17:54 توسط farnaz |

تجـــــــاوز

 
 
روزی دختری شــاکی نـزد قــاضی رفتـــ...
دختــر :
قــاضی پســـری کــه دوستــم بــود به من تجــاوز کــرده مــن از او شــاکــی هستــم !
به دستــور قاضی نخ سوزن آوردنــد ...
ســوزن را دستــــ دختره داد و نخ را دستـــ خودش نگه داشتــــ و خیلی راحتـــ سوزنو نخ کــرد
بعد این بار نخ رو دستـــــ دختر داد و سوزن رو دستـــــ خودش نگه داشتــــ...
قاضی :
دختر سوزنو نخ کن !
دختر تا میخواد نخو از سوزن رد کنه قاضی دستشو تکون میده !
بعد به دختره میگه چرا سوزنو نخ نمی کنی !!!
 
دختــر میگه تو نمیذاری ،قاضی درجوابـــــ میگـــه تو هم نمیذاشتی...

+ نوشته شده در شنبه 11 خرداد 1392برچسب:,ساعت 17:34 توسط farnaz |

بادکــــنـــــک

سعی کن برای فرزندت بیشتر از هر اسباب بازی دیگری برایش..

بــــــــاکنک بخری...

بازی با بادکنک چیزهای زیادی را به بچه ها یــــاد میده...

بهـــــــش یاد میده...

که بــــــــزرگ باشه ولی سبک,تا بتونه بالا بره...

بهــــــش یاد میده...

که دوست داشتنی ها میتونن بدون هیچ دلیل و مقصری از بین برن پس نبــــــایــــد بهشون دل بست...

بهش یاد میده...

وقتی چیزهایی را که زیاد دوست داره ,اونقدر بهش نزدیک نشه,

که راه نفس کشیدنش را ببنده...

چـــون اون موقع است که برای همیـــــــــــشه از دستش میده...

+ نوشته شده در جمعه 10 خرداد 1392برچسب:,ساعت 19:45 توسط farnaz |

متــــــــرسک

 

مترســـــــــک

اینقــــــدر دستهایت را باز نکن ایستادگی, تنهایــــــــی دارد.

+ نوشته شده در جمعه 10 خرداد 1392برچسب:,ساعت 19:33 توسط farnaz |

گیج شدم بهم بگو چیکار کنم

نمی دونم از کــجا شروع کنم قصه تلخ ســـــادگیمـــو

نمی دونم چرا قسمت می کنم روزای خوب زندگیمو

چــــــرا تو اول قصه همه دوســـــــــم مــــــــــــی دارن

وسط قــــــــــصه می شه سر به سر من مـــی ذارن

تا می خواد قـــــصه تموم شه همه تنهام مــی ذارن

مــــــی تونم مثل همه دورنگ بـــــاشم دل نــــبازم

مــــــی تونم مثل همه یه عـــــشق بادی بــــسازم

تا با یک نـــــیش زبــــــون بترکه و خراب بـــــــــــشه

تا بـــــــیان جمعش کنن حباب دل ســــــــراب بشه

مــــــی تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

مـــــــی تونم درست کنم تـــــــرس دل و دلواپسی

مــــــــی تونم دروغ بگم تا خودمو شــــــــیرین کنم

مــــــــی تونم پشت دلا قایم بشم کــــــــمین کنم

ولی با این همه حــــــــرفا باز مـــــــــــنم مثل اونام

یه دروغگو مـــــــی شم همیشه ورد زبــــــــــــــونا

یه نفر پیدا بـــــــشه به مـــــــــن بگه چیکار کــــنم

با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم ؟؟؟؟

من باید از چی بفهمم چه کسی دوسم داره ؟؟؟

توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره .........؟؟؟نمی دونم از کــجا شروع کنم قصه تلخ ســـــادگیمـــو

نمی دونم چرا قسمت می کنم روزای خوب زندگیمو

چــــــرا تو اول قصه همه دوســـــــــم مــــــــــــی دارن

وسط قــــــــــصه می شه سر به سر من مـــی ذارن

تا می خواد قـــــصه تموم شه همه تنهام مــی ذارن

مــــــی تونم مثل همه دورنگ بـــــاشم دل نــــبازم

مــــــی تونم مثل همه یه عـــــشق بادی بــــسازم

تا با یک نـــــیش زبــــــون بترکه و خراب بـــــــــــشه

تا بـــــــیان جمعش کنن حباب دل ســــــــراب بشه

مــــــی تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

مـــــــی تونم درست کنم تـــــــرس دل و دلواپسی

مــــــــی تونم دروغ بگم تا خودمو شــــــــیرین کنم

مــــــــی تونم پشت دلا قایم بشم کــــــــمین کنم

ولی با این همه حــــــــرفا باز مـــــــــــنم مثل اونام

یه دروغگو مـــــــی شم همیشه ورد زبــــــــــــــونا

یه نفر پیدا بـــــــشه به مـــــــــن بگه چیکار کــــنم

با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم ؟؟؟؟

من باید از چی بفهمم چه کسی دوسم داره ؟؟؟

توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره .........؟؟؟

+ نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:24 توسط farnaz |

کاش باهات صادق نبودم

هر چند مال من نشدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم.یاد گرفتم به خاطر کسی که دوسش دارم باید دروغ بگم.یاد گرفتم هیچ وقت هیچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره.یاد گرفتم تو زندگیم به اون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلشو به بهونه ای بشکنم.(واقعا هم كسي رو كه دوست داشتم هر روز دلش  رو ميشكوندم) یاد گرفتم گریه های هیچ کس رو باور نکنم. (همشون كشك هستش گريه شده پولي يا حيله)یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم. یاد گرفتم هر روز دم از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم(به خدا بايد اينجوري باشيم) خدايش


 

+ نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:6 توسط farnaz |

زود برگرد

 

آیینه پرسید: که چرا دیر کرده است ؟

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است ؟

خندیدم و گفتم : او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است .

آیینه به سادگیم خندید و گفت :

احساس پاک، تو را زنجیر کرده است

گفتم : از عشق من چنین سخن مگوی

گفت: خوابی ! سالها دیر کرده است

در آیینه به خود نگاه می کنم آه !!!

عشق تو عجیب مرا پیر کرده است

راست گفت آیینه که منتظر نباش،

او برای همیشه دیر کرده است

 

 


 

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:34 توسط farnaz |

 

خیلی حالش خراب بود

از زمین و زمان بریده بود

رفتم تو زندگیش

خیلی طول نکشید که حالش خوب شد

تشکر کرد و رفت…!!

 

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:28 توسط farnaz |

 

گفتم دوستت دارم

نگاهی به من کرد و گفت : چندتا ؟

دستام رو بالا آوردم و تمام انگشتهای دستمو نشونش دادم

اما اون به کف دستام نگاه می کرد که خالی بود

 …

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:23 توسط farnaz |

 

 

نمیدانم گنجشک ها که شبیه هم هستند،

 

چه طور همدیگر و میشناسن؟!

 

و نمیدانم چند نفر شبیه من هستند که تو دیگر مرا نمیشناسی …!

 

 

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:3 توسط farnaz |

به تو هیچ ربطی دیگه نداره تو برو


نه تنها ترکت میکنند،حتی وقت رفتن با پررویی تمام دستور هم میدهند:
مواظب خودت باش!!!!

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:49 توسط farnaz |

واقعا چرا


خدایا چرا تا زنده ایم شادمان نمیکنی؟
همین که مردیم شادروانمان میکنی؟؟؟!!

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:16 توسط farnaz |

میگویند شــــــــــاد بنویس نوشـــــــته هایت درد دارند...

ومن یاد مـــــــــردی افتادم که گوشـــــــه ی خیــــابان شـــــــــاد میزد

امــــــا. . .

با چشـــــمان خیــــس...

+ نوشته شده در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:29 توسط farnaz |

این بی محلیات تلافی اون التماساته سنگ دل

بی وفا منم همون کسی که یک روز خدای تو بود یادت میاد گفتی بدون من میمیری پس چی شد کجا رفت اون

 

همه قول

سودا

 

 

+ نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 21:11 توسط farnaz |

وقتی واست مهم نیستم چرا ازم قول گرفتی.......من خــــــوبم

 

با تو نیستم
تو نخوان
با خودم زمزمه میکنم

.

.
.

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام


فقط کمی

تو را کم اورده ام

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟ واژه کم می اورم برای گفتن دوستت دارمها؟

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد

اما شبها..

وای از شبها

هوای آغوشت دیوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند


کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم

لالایی ها پیشکش

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم

آه

و

آه

و بازم آه

خسته شدم از این همه آه

شبها تمام آه ها در سینه منند

ان قدر سوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم

اما حیف که قول داده ام


من خوبم ....من آرامم......

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم از تو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این...

تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید

آرام باشد .....خوب باشد..... قول داده باشد

بیچاره..

...................................................

نترس باز شروع نمیکنم اصلا تمام نشده که بخواهم شروع کنم


همین دلم برایت تنگ شده را هم به تو نمی گویم

تو راحت باش

من خوبم ....من آرامم......


آخر من قول داده ام که آرام باشم

باورت می شود؟ من خوبم

+ نوشته شده در یک شنبه 24 فروردين 1392برچسب:,ساعت 23:48 توسط farnaz |

چی درباره ی من فکر کرده بودی تو


دل من تـنها بـود ،
دل من هرزه نـبـود ...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد يک جا
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت يک پرده تـوري
که تو هر روز آن را به کناري بزني ...
دل من ساکن ديوار و دري ،
که تو هر روز از آن مي گـذري .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه يک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن مي نگري
راستي ، دل من را ديـدي ...؟


 

+ نوشته شده در شنبه 24 فروردين 1392برچسب:,ساعت 2:23 توسط farnaz |

بیچاره دلم

 


حالا که رفتني شده اي طبق گفته ات
باشد، قبول...لااقل اين نکته را بدان:
آهن قراضه اي که چنان گرم گرم گرم
در مي تپيد، دلم بود...نا مهربان..



+ نوشته شده در شنبه 24 فروردين 1392برچسب:,ساعت 2:17 توسط farnaz |

فقط مردن میخواهم

 

در این بازار نامردی به دنبال چه می گردی؟


نمی یابی نشان هرگز تو از عشق و جوانمردی


برو بگذر از این بازار ، از این مستی و طنازی


اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو می بازی

+ نوشته شده در شنبه 24 فروردين 1392برچسب:,ساعت 2:9 توسط farnaz |

حالم از همه ی خیابان های این شهر بهم میخوره

 


خاطرات نه سر دارند و نه ته!
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند...

میرسند...گاهی وسط یک فکر;گاهی وسط یک خیابان...سردت می کنند...
داغت میکنند...رگ خوابت را بلدند...زمینت می زنند...
خاطرات تمام نمی شوندتمامت می کنند...!


+ نوشته شده در شنبه 24 فروردين 1392برچسب:,ساعت 2:1 توسط farnaz |